ابر سیاه چهار نعل می اومد تا به بالای سرم رسیدشیحه ای زد وبا چشمکی که کمی اخم هم چاشنیش بود ازم خواست داخل خونه برم .
درختا که با نگاهشون منوتعقیب می کردن چتراشونو واکردن و دودستی زمینو چسبیدن.مورچه ها که زیر رگبار بارون پراکنده شده بودندشناکنان خودشونوبه تنه ی درختا می رسوندند.
بی اعتنا به غرش ابرا چتر تتنهائیمو وا کردم.
صدای شر شر ناودون که ریتمش زیادآشنا نبودبعد از هر بار ضربه ی سنج سر ناودون کارش تموم می شد. بوی بارون ریه هامو قلقلک می داد و لباس خوابو از تنشون در می آورد.دست باد همینطور که قطره های بارونو همراهی می کردگردوغبارسرو گردنمو با دستمال نمدارش می گرفت و می رفت.
تو فکر صبوری چترم بودم که خورشیدخانوم شمشیرشو از غلاف ابرا بیرون کشیدو به سیبل چشام نشونه رفت. رومو که برگردوندم رنگین کمون با ناز خندی ازم خواست چشامو یکی دو دیقه بهش قرض بدم.
خط نگاهم روابریشم رنگارنگش سر خورد و اومد پایین . وقتی رسیدم پایین دیگه اثری ازش نبود.
حالا سالهاست که بارون نمیاد...
رنگینکمون عشقم کاشکه مدی دوباره
از بعد دیدن تو چه بی رنگن ستاره
یادم اتات وقتیکه نئشی و موج و باده
سنگارت هسترم مه وا کمترین اشاره